
فریب
🖋️سمیه آشنایی کارشناسی ارشد روانشناسی مشاور کلانتری 12 غازیان انزلی احساس میکردم مسعود به من بی توجه شده است،زندگی ام بی روح شده بود حال خوبی نداشتم همیشه تو خودم بودم حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. زمانی که من و همسرم باهم ازدواج کردیم زبانزد همه بودیم. ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم. ماحصل این عشق ماهم پسرم ماهان بود. همسرم شرکت داشت و سرش هم خیلی شلوغ بود. اوایل زندگی سفرهای زیادی باهم میرفتیم و خیلی احساس خوشبختی میکردم. چند سالی از خوشبختی ما گذشت که شوهرم تصمیم گرفت شرکتش را گسترش بدهد مدام سفر بود و...
